«شبانهی ۱»
شب، تار
شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش
خنجری به من دهد.
شب
سراسر شب
یکسر
از حماسهی دریای بهانهجو بیخواب ماندهاست.
دریای خالی
دریای بینوا…
جنگل سالخورده به سنگینی
نفسی کشید و جنبشی کرد
و مرغی که از کرانهی ماسهی پوشیده، پَر کشیده بود
غریوکشان
به تالاب تیرهگون
در نشست.
تالابِ تاریک
سبک از خواب برآمد
و با لالای بیسکونِ دریای بیهوده
باز
به خوابی بیرویا
فروشد…
جنگل با ناله و حماسه بیگانه است
و زخم تبر را با لعابِ سبزِ خزه
فرو میپوشد.
حماسهی دریا
از وحشتِ سکون و سکوت است.
شب، تارست.
شب، بیمارست:
از غریوِ دریای وحشتزده بیدارست
شب از سایهها و غریوِ دریا سرشارست.
زیباتر شبی برای دوست داشتن.
با چشمان تو مرا به الماسِ ستارهها نیازی نیست.
با آسمان
بگو.
احمد شاملو
5
آوریل
2+