همهچیز اینجا زرد است و سبز.
به صدای گلویش گوش کن، به صدای پوست زمین،
به صدای خشک و استخوانی جیکجیک
که مثل تابلوی تبلیغات خاموش و روشن میشود.
جانوران کوچک جنگل
نقاب مرگ را با خود
به غار کوچک زمستان میبرند.
مترسک چشمانش را،
مثل دو الماس، از کاسه درآورده
و در روستا قدم میزند.
ژنرال و پستچی
کیفهایشان را بر زمین گذاشتهاند.
و اینها همه پیش از این رخ دادهاست
با این حال اینجا هیچچیز کهنه و مهجور نیست.
اینجا همه چیز ممکن است.
برای همین
شاید دختر جوان
لباس زمستانیاش را از تن درآورده
و دلش خواسته ناگهان از درخت بالا برود
و بنشیند بر شاخهای که بر آبگیر رودی معلق است
آن پایین خانهی ماهیهاست
آنها بر انعکاس تصویر دخترک شنا میکنند
و از پلههای پاهایش بالا میروند و پایین میآیند.
تن او در خود میبرد تمام ابرهایی را که به خانه برمیگردند.
از آن بالا به چهرهی آبیاش در رود نگاه میکند
اینجاست که تن میشویند
مردان کور در میانهی روز.
برای همین
زمین، که از کابوس زمستان بیدار شده
زخمها و ترکهای تنش را
با پرندگان سبز و ویتامینها علاج میکند.
برای همین
درختان سنگرهایشان را رها میکنند
و با انگشتان لاغرشان
جام کوچک باران را بالا میگیرند.
برای همین
زن کنار اجاق آشپزخانه میایستد
آواز میخواند و گل میپزد.
همه چیز اینجا زرد و سبز است.
بیشک بهار میگذارد
دخترکی برهنه
زیر نور آفتاب به نرمی بچرخد
و از بسترش هراسان نباشد.
تا به حال در آینه سبز سبزش
هفت شکوفه را شمردهاست.
دو رود زیر تن او به هم میرسند.
صورت کودک چین میخورد در آب
و محو میشود برای همیشه.
تنها دیدنی زن است
در زیبایی غریزیاش.
پوست عزیز و سخت تنش
در اعماق، در زیر درختان آبی آرام میگیرد.
همه چیز باهم ممکن است
و مردان کور میتوانند که ببینند.
آن سکستون
برگردان از آزاده کامیار
9
مارس
1+