21 آوریل

«ستاره‌شناس»
 
من فقط گفتم، «موقعی که ماهِ شب چارده بین شاخه‌های آن درخت کَدَم گیر می‌افتد، کسی توانست آن را بگیرد؟»
اما دادا به من خندید و گفت، «بچه، تو ابله‌ترین بچه‌یی هستی که من تا به امروز دیده‌ام. همیشه بین ما تا ماه راه درازی هست، چه‌طور می‌شود آن را گرفت؟»
گفتم، «تو چه‌قدر ابلهی دادا. ما که بازی می‌کنیم مادر از پنجره نگاه‌مان می‌کند و لبخند می‌زند، فکر می‌کنی مادر از ما خیلی دورست؟»
باز دادا گفت، «عجب ابلهی! حالا تور به آن بزرگی از کجا می‌آوری که ماه را بگیری؟»
گفتم، «تو حتما می‌توانی آن را با دست‌هایت بگیری.»
اما دادا خندید و گفت، «تو ابله‌ترین بچه‌یی هستی که تا حالا دیده‌ام. ماه اگر به تو نزدیک می‌شد می‌دیدی چه‌قدر بزرگست.»
گفتم، «دادا، در مدرسه چه پرت‌وپلاها یادت داده‌اند. مگر موقعی که مادر برای بوسیدن ما سرش را پایین می‌آورد صورتش خیلی بزرگست؟»
اما باز دادا گفت، «راستی راستی که کلّه‌پوکی.»
 
رابیندرانات تاگور
برگردان از ع. پاشایی

1+


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *