23 آوریل

«ابرها و امواج»
 
مادر، ابرنشین‌ها صِدام می‌زنند، «ما از صبح تا شب با سپیده‌دمِ طلایی و ماه نقره‌یی بازی می‌کنیم.»
می‌پرسم، «اما من چه‌طور می‌توانم پیش شما بیایم؟»
می‌گویند: «بیا لب زمین، دست‌هایت را به آسمان بلند کن، و تو را به ابرها خواهند برد.»
می‌گویم، «مادرم در خانه چشم به راه من است. چه‌طور می‌توانم او را بگذارم و بیایم؟»
بعد آن‌ها لبخند می‌زنند و دور می‌شوند.
مادر، اما من بازی بهتری بلدم.
من ابر می‌شوم و تو ماه بشو.
من با دست‌هایم تو را می‌پوشانم، و لذت خانه‌ی ما آسمان آبی خواهد بود.
 
موج‌نشین‌ها صِدام می‌زنند، «ما از صبح تا شب آواز می‌خوانیم، دائم در سفریم و نمی‌‌دانیم از کجاها می‌گذریم.»
می‌پرسم، «اما من چه‌طور می‌توانم پیش شما بیایم؟»
می‌گویند، «بیا کنار دریا و چشم‌هایت را ببند و آن‌جا بایست. آن‌وقت امواج تو را می‌برند.»
می‌گویم، «مادرم همیشه می‌خواهد من غروب در خانه باشم، چه‌طور می‌توانم او را بگذارم و بروم؟»
بعد آن‌ها لبخند می‌زنند و می‌رقصند و می‌روند.
 
اما من بازی بهتری بلدم.
من موج می‌شوم و تو یک ساحل غریب. می‌غلتم و می‌غلتم و می‌غلتم، و خنده‌کنان توی دامنِ تو می‌شکنم.
و هیچ‌کس در جهان نمی‌داند ما دو تا کجاییم.
 
رابیندرانات تاگور
برگردان از ع. پاشایی

1+


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *