آفتاب تازه طلوع کرده
و دنیا مرا بهسوی خود میخواند.
(من چون عاشقی که از رفتن معشوق
بسیار گریسته است
با چشمی نو دنیا را مینگرم.)
در هر قدم گلی سر راهم میروید
و درختان سبز سلامم میکنند.
آسمان چون دوستی
پناهم میدهد.
(از اینکه باز در غروب تیره
خاطرهها چون سربازان گرسنه
و بیرحم به سراغم آیند بیمی ندارم.)
راه چون کشتی
مرا بر ساحلهای صبح میگرداند
و خورشید روشن
اسمهای فراموششده را به من میآموزد.
(و من چون عاشقی که به پای معشوق افتاده باشد
دنیا را با تمام نامهایش مینامم.)
خداوندا این دستهای زیبای توست
که چراغ صبح را سر راه من روشن کرده
و در سکوت و عظمت توست
که چون خواندن دعایی
در دنیای آشنای تو سفر میکنم.
بیژن جلالی
1+