1 آوریل

هفته‌ی گذشته از درختان کنار جاده
و کمی هم از درختان پایین خیابان، از سر پیچ کورتلند،
یک بغل شکوفه‌ی سیب آوردی
تا بریزی زیر درخت سیب گم‌نام خانه‌ی ما برای گرده‌افشانی
گفتی، این‌طوری زمستون دیگه سیب داریم.
از پنجره به بیرون نگاه کردم
به آن خرده شکوفه‌ها در زیر درخت،
شبیه معبدی موقتی بود
شبیه جایی که بعید به نظر می‌رسد معجزه‌ای در آن رخ دهد،
اما معجزه همیشه همین‌جاها رخ می‌دهد، مردم این‌طور می‌گویند،
فرشتگان یا مریم باکره در چنین جایی رویت می‌شود،
همین‌جاست جایی که بعدها مردم به رسم هدیه در پای درخت عروسک می‌گذارند
و به شاخه‌‌هایش تریشه‌های رنگی می‌بندند.
فکر کردم، چه خوب می‌شد،
اگر خود باغ را می‌پرستیدیم، یا بهار را.
درست یک روز بعد، همان‌قدر عجیب که ترسناک
ناگهان بینایی‌ات را از دست دادی،
پس از کار در باغ دیگر خوب نمی‌دیدی و این تاوان یک گناه بود
که تو حتا با همه‌ی علم و دانش‌ات از پس درک آن برنمی‌آمدی.
شفا هم پر رمز و راز است،
ببین فصل‌ها چطور شفا می‌دهند یکدیگر را و دانه‌دانه ماه‌ها را.
آنچه در طول یک هفته در اتاقی تاریک رخ داد مبهم و مرموز است
اتاق تاریک، جایی که ما هر دو می‌نشستیم و به این فکر می‌کردیم
که چه تند و سریع هر چیزی می‌تواند تغییر کند،
چه نازک است پوسته‌ی یخی که بر‌ آن راه می‌رویم،
افکار ما شاید دعا بودند. امروز دوباره توانستی ببینی،
از خودم می‌پرسم تا کی یادمان می‌ماند شاکر باشیم
پیش از آن که با همدستی خود گم شویم در روزمرگی،
یک روز صبح در پاییزی که می‌آید بیدار می‌شویم
و در شگفت می مانیم از تماشای درختمان که برای نخستین بار
از شاخه‌هایش آویزان است تسبیح شکوفه سیب.
 
لیندا پاستان
برگردان از آزاده کامیار

0

3 نوامبر

بیانیه ی تولد

هر فصلی که می خواهد، باشد
بگذار درختان همه به گل بنشینند
بگذار برف آب شود
نرم و روان چون شیر،
و باران نو
جوی ها را از پیش گویی های پارینه
بشوید و بروبد.
بگذار خان تفنگ خالی بماند از فشنگ
و گناهکاران در خواب های کوتاه شان
به کودکی بازگردند.
بگذار ملوانان
کلاه های سفید و تانخورده شان را
تا آنجا که می شود پرت کنند بالا
تا به سان هزاران کبوتر
با گل های یاس
به کشتی نوح بازگردند.
بگذار قورباغه ها همه شهزاده شوند
و شهزاده ها همه قورباغه،
بگذار سرودهای عاشقانه ی شهزادگان
و غورغور آهنگین قورباغه ها
آغاز شود.

لیندا پاستان
برگردان از آزاده کامیار

1+

19 سپتامبر

مهرماه

در خواب من باران آمد
و صبح دشت خیس بود

خواب توپخانه ای
از غرش اسب ها دیدم

صبح دشت پر بود
از شاخ و برگ

شکل میدان جنگ پس از نبرد
یا خانه پس از سفری ناگهان

تابستان به خواب رفتم
خواب باران دیدم

صبح دشت خیس بود
پاییز بود.

لیندا پاستان
برگردان از آزاده کامیار

1+

17 سپتامبر

پشت دیوارهای باغ
خیالات من سبز می شوند،
کسی به یاس ها آب داده است،
و آن ها تمام زمستان گل خواهند داد،
معصومیت مثل خزه
بر شمال درختان رشد خواهد کرد.
اینجا نه از تیغ چمن زن خبری هست نه از تبر _
سبزی، بی وقفه در سبزی ضرب خواهد شد _
و هر صبح تمام سگ های سال های طولانی زندگی ام
صورتم را
لیس خواهند زد.
پدرم، شاعر کودکی پرقصه ی من
پشت پرچینی در خواب است،
و زیر سایه ی آرزوهای میانسالی
خواستن و داشتن یکی می شود.
اینجا گل ها و تن ها پژمرده نمی شوند
اینجا تو هرگز مرا ترک نخواهی کرد
اینجا شعر جهان را نجات خواهد داد.

لیندا پاستان
برگردان از آزاده کامیار

1+

16 سپتامبر

چادر زدن در دماغه ی سنگی رودخانه ی راپاهانوک

به هر چشم انداز چنان عشق می ورزیم
انگار پاره ای
از تن ما باشد

حتا بیابان
با آن سواحل بی دریا
حتا حفره های شهابی ماه _

آن صخره های تاول زده
که با نام آرزوهای ما
تعمید یافته اند.

می گوییم تن درخت
یا پای کوه
یا سرچشمه،

وقتی رود را
در آغوش می کشیم
دیگر از استعاره عبور کرده ایم.

لیندا پاستان
برگردان از آزاده کامیار

2+